روزی ملانصرالدین در جمع دوستانش نشسته بود و همه از آرزوهایشان صحبت میکردند. یکی پرسید: «ملا! آرزوی تو چیست؟»
او گفت: «آرزو میکردم حاکم شهر باشم».
پرسیدند: «اگر حاکم باشی چه میکنی؟»
ملانصرالدین گفت: «روزی 100 دینار به خودم حقوق میدهم که دستم پیش هر کس و ناکس دراز نباشد».
نکته؛ بسیاری از مردم آنقدر کوتاه فکرند که حتی اگر آرزوی بزرگی هم به ذهنشان برسد، برداشت کوچکی از آن میکنند. انسانها نباید به کم قانع باشند، پس بهشت برای چیست؟
روخانه در بستر خود جاری است و حرکت میکند. هیچچیز در این هستی ساکن نیست. طبیعت در چرخه ادواری خود میچرخد. هرکس و هر چیز که مطابق این جریان دوّار طبیعت حرکت کند پیروز است؛ اما کسانی که درک عمیقی از حرکت و رفتن ندارند در مقابل طبیعت میایستند و تصمیماتشان ناهماهنگ با طبیعت است. ذات طبیعت در حرکت شکل میگیرد و نوآوریها در دل همین حرکتها جوانه میزنند. خودت را ببین. در عین اینکه در ایستایی جسمت هستی، در درونت چه حرکتهاست! حرکتهایی که نشان از جنبش و حرکت همیشگی جسم و ذهن تو دارند و هیچ جادوگری نمیتواند آنها را متوقف کند. بهار میآید، بهار میرود، او همیشه به شکلهای مختلفی در آمد و شد است. آمدن و رفتن دو فصل لازم و ملزوم یکدیگرند و تو باید هر دو را عمیقاً درک کنی. همانگونه که برای ظهور آمدنهایت باید جشن بگیری، باید برای رفتنهایت هم بهجای عزا، جشن بگیری تا مفهوم جنبش و حرکت و چرخش در زندگی تو معنادار شود. هرکس که بر ماندن و ایستایی خود تأکید بورزد در مرداب ذهنیات خویش فرو خواهد رفت.
سراسر زندگی شکلی از رفتنهای پیدرپی است که نرم و آرام میرود و به زمین و زمان درس میدهد. اگر در این مسیر، ما چون گلها گردافشانی کنیم تا گلهای دیگری بروید، اوج عالیبودن ماست. دیروز من آرام آمدم و با صدایی متفاوت حضور خودم را اعلام کردم و یاد گرفتم که هر روز بروم. چقدر این جریان دوار روزها و شبها و حرکتها جالب و هیجانانگیز است و طوفان تحول در همین قاموس و فرهنگ است؛ هرچند بسیاری از افراد از رفت و آمد به اضطراب دچار میشوند و نمیتوانند استرس را تحمل کنند. آنها ترجیح میدهند که به یکسری عادات خویش دل خوش کنند تا روزگارشان بهسر آید. این دقیقاً شکلی از مرگ تدریجی است. مرگی که درصدی از انسانها آن را تجربه میکنند و هرچه خاطرههای آنها تلختر و غمگینانهتر باشد، این تفاوت در برابر حرکت، جنبش و تغییر بیشتر خواهد بود. حرکت و تغییر، جوهر جهان است. این دُور و تسلسل بوده، هست و خواهد بود. همین ده، بیست سال گذشته را ببین. تغییر و تکنولوژی چهها که بر سر انسانها نیاورده است! اگر به آنهایی که بر ماندن خود اصرار ورزیدهاند، دقیق بشوید خواهید دید که اکنون کجا هستند. به هر حال ما آمدهایم و روزی هم میرویم و این رفتنها را به فال نیک میگیریم و دوباره در شکلی و فُرمی دیگر ظهور خواهیم کرد.
می گویند روزی شمع به کبریت گفت: «از تو میترسم. تو قاتل من هستی. تو همانی هستی که زندگیام را آتش میزنی. تو باعث نابودی من میشوی و...» و همینطور ادامه داد که کبریت لبخند زد و گفت: «از من نترس، من تو را نابود نمیکنم. اگر آتشم به پَرَت بگیرد، فقط کمی میسوزی. تو باید از فتیلهای بترسی که در دل خود جای دادهای؛ همانی که تو را تا انتها میسوزاند. اگر آن نبود، شعله من هرگز تو را نابود نمیکرد و از بین نمیبرد.»
همه به خوبی میدانیم که شعله کبریت، بهتنهایی نمیتواند شمعی را تا انتها بسوزاند. در واقع اگر نخ یا همان فتیله داخل شمع نباشد، شعله کبریت بهسرعت خاموش میشود و تأثیر چندانی بر شمع ندارد.
آنچه سبب نابودی و شکستِ انسانها میشود، تفکرات منفیای است که در دل، جان، روح و مغز خود جا دادهایم؛ وگرنه عوامل بیرونی بهتنهایی قدرت چندانی در برابر ما ندارند.
بر فرض، دوست یا آشنایی حرف نامناسبی درباره ما زده باشد. آیا آن حرف بهتنهایی میتواند روزمان را خراب کند؟ بهحتم جواب منفی است. تنها زمانی آن حرف تأثیرگذار خواهد بود که ما آن را در درون خود جای دهیم، مدام دربارهاش فکر کنیم و درنهایت آن را بپذیریم.
افکار منفیای که ما در سر میپرورانیم، همانند فتیله شمع، بهتدریج ما را از درون نابود میکنند و مانند موریانه انرژی ذهنیمان را تحلیل میبرند. تا زمانیکه یأس و ناامیدی را در دل خود جای دهیم، قدرت اراده و تواناییمان آشکار نخواهد شد.
برای دستیابی به موفقیتهای بیرونی، ابتدا باید فتیله افکار منفی و ناامیدکننده را از درونمان خارج کنیم و امید و انرژی مثبت را جایگزین سازیم.
بیاییم از حالا به بعد، به خودمان متعهد باشیم و نگذاریم سخن منفیِ کسی بر ما تأثیر بگذارد. همیشه افکار انرژیبخش در سر بپرورانیم، روزمان را با شادی و خوشحالی آغاز کنیم و در هر لحظه از زندگی پُر از احساسات خوب باشیم.
در نزدیکی توکیو، سامورایی پیر و وارستهای زندگی میکرد که خود را وقف آموزش هنرهای رزمی به جوانها کرده بود و با وجود سن زیاد، آنقدر توانایی بدنی داشت که با هر رقیبی مبارزه و مقابله میکرد.
روزی جنگجوی صاحبنامی وارد آن منطقه شد که به مهارت در تحریک و عصبی کردن حریف مشهور بود. او به محض این که طرف مقابل اولین حرکت را انجام میداد، از هوش استثنای و کمنظیرش استفاده میکرد و مثل برق حملهور میشد.
این جنگجوی جوان و کمحوصله تا آن زمان در هیچ مبارزهاش شکست نخورده بود و حال پس از آگاهی از شهرت سامورایی میخواست با شکست او بر افتخار و آوازهاش بیفزاید. همهی شاگردان استاد مخالف این مبارزه بودند. بنابراین استاد پیر دعوت جنگجوی جوان را پذیرفت.
همه در میدان بزرگ جمع شدند. مبارز جوان با توهین و ناسزاگویی به استاد پیر، کار خود را آغاز کرد . سپس به سمت او سنگ پرتاب کرد، آب دهان به رویش انداخت و با صدای بلند به او بیاحترامی کرد.
ساعتها به این روش ادامه داد، بلکه استاد را تحریک و خشمگین کند؛ ولی او همچنان آرام و خونسرد ایستاده بود. با فرا رسیدن شب، جنگجوی پرشور و جوان که دیگر خسته، درمانده و خوار و ذلیل شده بود، تسلیم شد و میدان را خالی کرد.
شاگردان از این که چرا استاد در برابر آن همه توهین، بیحرمتی و ضربه واکنش نشان نداده بود، تعجب و عصبانی شده بودند. بنابراین پس از مبارزه همگی دور او جمع شدند و پرسیدند: «چطور توانستید چنین ناسزاها و بیحرمتیها را تحمل کنید؟ چرا از شمشیرتان استفاده نکردید؟ حتی اگر مبارزه را میباختید، بهتر از این بود که ترس خود را جلوی شاگردانتان نشان دهید».
استاد از آنها پرسید: «اگر به شما هدیهای بدهند و آن را نپذیرید، آن هدیه متعلق به چه کسی خواهد بود؟»
یکی از آنها گفت: «به کسی که هدیه داده است!»
استاد گفت: «دربارهی اهانتها، بیحرمتیها و خشم و غضب آن مرد نیز همین اتفاق افتاد. آن چیزها وقتی پذیرفته نشوند، همیشه برای کسی میمانند که آنها را در دل خویش حمل میکند».